(برای بزرگ نمایی روی عکس ها کلیک کنید)
توضیحات کوتاه از این دو شهید والامقام در ادامه.
شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت:
«حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد»
شهید آوینی در جواب گفته بود:
نه برادر شهادت لباس تک سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید،
هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش.
ای شهدا شرمنده ایم..
بعد از شما دیگر شهرمان بوی خدا نمی دهد...!!
خیابان هایمان را به نام شما زینت دادیم..
.
ولــــــــی...!!!
آنقدر خیابان ها پر شده از دختران بزک کرده و پسران شبیه دختران...
که دیگر یاذمان رفته رشادت های شما را..!!
.
.
.
شهید همت یادت هست که در وصیت نامه ات نوشتی...
مجالس روضه را ترک نکنید..
ولی وقتی هر پنجشنبه میریم جلسات هفتگی روضه...
بعضی ها به ما میگن شما افسرده هستید...
بعضی ها به ما میگن شما عقب افتاده اید از دنیا..!!
.
.
..
امـــــــــــا..!!
وقتی چند کوچه پایین تر وقتی صدای ساز و آواز و رقص میاد...
میگویند اینها جوانند..!!بگذارید جوانی بکنند..!!
.
.
برادر شهیدم دیگر همه چیز فرق کرده..!!
وقتی بعضی ها از شما فاصلـــــــــــــــه گرفتند..!!
اینگونه شد کــــــــــــــــــــه..!!
پرچم یا حسین بر روی خانه ها را جمع کردیم...
و به جای آن دیش ماهواره گذاشتیم..!!
و هر روز شبکه های فارسی زبان را رصد میکنیم که نکنه...
شبکه جدیدی آمده و از دستمان برود..!!
.
.
-------------------------------------------------
یا صاحب الزمان...
مولای من..تا تو نیای سر و سامون نداریم...
مولای من..تا تو نیای باید طعنه و تهمت بشنویم..!!
مولای من..تا تو نیای ما را به جرم عاشقی مسخره میکنند..!!
مولای من..پس کی میخوای بیایی..!!
خسته شدم بجان مادرت زهرا(س)..
در خاطره ای از شهید رضا صادق یونسی آمده است: اولین بار که در جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود. شب قدر که رسید، به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم. از مجموع ۳۵۰ نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند.تعجب کردم.
این روز ها که آقای کاندیدای محترم جناب ... حرف از سازش میزنه بی اختیار یاد فرزندان شهدای هسته ای علیرضا و آرمیتا میوفتیم. اون ها که پدراشون رو از دست دادن برای انرژی هسته ای. عزیزانی که برای سربلندی و افتخار این مملکت و این سرزمین و بخاطر سر خم فرو نیاوردن در مقابل خواسته های دشمنان انقلاب خون خودشون رو فدای وطن کردند.
آرمیتا و علیرضا به پدرانتان بگویید برگردند اینجا بعضی ها هوای سازش دارند.
خاطرات شهید ابراهیم هادی
بچه های محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد.بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد.یکی از بچه ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛اما بجای اینکه به تور دروازه بخورد، ممحکم به صورت ابراهیم خورد.بچه ها بی معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت ، باید هم فرار می کردند. صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود.لحظه ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همینطور که نشسته بود پلاستیک گردو را از ساک دستی اش در آورد کنار دروازه گذاشت و داد زد: بچه ها کجا رفتید؟؟بیایید برایتان گردو آورده ام...