شعری بسیارزیبا در مورد امام زمان(عج)
شب شنبه
شبی بارانی و سرد
شبی ظلمانی و دور از فراغت
گرفتار شب جمعه شد و باز یار نیامد
چه کنم ، هرچه در این راه کنم صبر ،
شدم منتظر و عاشق آن رهبر و آن عشق مجسم ،
نیامد - نیامد که کند شاد دل خسته دلان را
همه ی عالم و آدم زفراقش ،
شدند بی تاب قرارش
باز آن مرد نیامد
زیر باران شب خاطره ها
دل من خسته و بی تاب و توان
شده است در قفس فاصله ها ...
روشنی روز نه ز آن است
که آفتاب ز لب ساحل این چرخ کبود،
در طلوعی از طلوع جمعه ها ،
بیاید و آتش بزند قلب همه خسته دلان را
کاش آفتاب پنهانی ما سربرسد
و کند ختم همه ظلم و شب و قحطی و این فاصله ها ...
من شدم باز اسیر این همه قافیه ها
و همه ترسم و آشفتگی ام
در این است که مبادا همین چرخه ی جافی گر این دور زمان
ندهد مهلت دیدار تو یارا
ندهد مهلت این را که ببینم
در آن عمق نگاهت
موجی ز سرور و شادیِ خاتمه ی عصر جفا را
و همین است دلیل نغمه ی پر ز غم آن دل شیدا
که اسیر قفس فاصله هاست
و اگر در دل ماهست هنوزم قراری ،
ز آن است که تو هستی در درون قلب ما
و هنوز منتظریم ...