شب خسته شد از درنگش کو جلوه ی ماهپاره
دیری ست غرق سکوت است این خلوت بی سواره
شب با دهانی دریده، دیریست می خواند اما
کو گوش بهر شنیدن؟ کو چشم بهر نظاره
از بس که لبریز بیم است این ظلمت غرق وحشت
می ترسم از سایه ی خویش در این شب بی ستاره
این ظلمت بی نهایت گسترده در این شب آباد
روشن کجا می شود با یک شعله یا یک شراره؟
آیینه های سحر را با سنگ فتنه شکستند
آنان که دم می زدند از آفاق روشن هماره
ای صبح آبستن خشم بشکاف یک بار دیگر
با تیغ عریان خورشید قلب شب بدقواره
از مرگ ما را مترسان، دیری ست کاین سر بریده ست
خواهی ببری غمی نیست، خنجر بیاور دوباره
تاریکی از حد فزون شد، خفاش ها شاد ماندند
ای کاش می شد بدانیم، ناگه کدامین ستاره...؟
ای امتداد رسالت، آیینه دار ولایت
از ما نثار سر و جان از تو فقط یک اشاره
ابوذر چگینی-ثاقب